زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و نهم
زمان ارسال : ۴۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
ساعتی بعد، با وجود تمام دلنگرانی و غمی که داشت، وقتی از بهداری بیرون آمد، با دیدن آنهمه شور زندگی و صفای روستا، سر شوق آمد.
قدمزنان سمت خانههای روستا به راه افتاد. پسرها زیر سایهی درخت تنومندی فوتبال بازی میکردند و دخترها با لباسهای زیبای محلی، کنار جوی آب، آببازی و شیطنت میکردند. بوی نان تازه به مشام میرسید و صدای آواز خروس بلند بود. همانطور که به اطراف نگاه میکرد
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00وایییییی پیداشوننن کردنننن😯😯
۲ ماه پیشپرنیا
00آرش چی گفت میفمیم یا ن؟
۲ ماه پیشپرنیا
00اوه اوه پیداشون کردن 😳😳
۲ ماه پیشساناز
10عالی عالی 👍 👍 👍
۲ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم😘♥
۲ ماه پیشزهرا
20باهرپارت که میخونیم یه ماجرای جدیدی پیش میاد والبته داره جنایی میشه امیدوارم تهش بلایی سرکسی نیادممنون نگارجان
۲ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ممنون از نظراتت زهراجون🥰😘♥
۲ ماه پیشFtm
۲۳ ساله 00کنجکاوم بدونم آرش راجب حامی چی میخاست به مهوا بگه که گف دوزاری کج😂😂😂
۲ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
ممنون بابت کامنتها عزیزم♥😍😘
۲ ماه پیشFtm
۲۳ ساله 00آرش کلا با مهوا حرف نزنه روزش شب نمیشه گویا😍😂💖❤️
۲ ماه پیشزهرا
20ارش ومهواهم که تحت هیچ شرایطی ول کن هم نیستن همش باهم کل کل میکنن
۲ ماه پیشزهرا
30حامی راست میگفت نبایدپیش ماشین برمیگشتن
۲ ماه پیش
محیا
00اگه گذاشتن یه لقمه نون خوش از گلوی مهوا پایین بره 😑